جعفر صابری/عشق یا ترس

ساخت وبلاگ

عشق یا ترس

 جعفر صابری/ عشق یا ترس

زن خجل بود و مرد شرمنده از بیان بعضی جمله ها و من غوطه ور در خاطرات نوجوانی ،یادم هست کلاس  پنجم دبستان بودیم که نمایش نامه ای را در سالن مدرسه اجراء می کردیم قرار بود بلیط نمایش نامه ها را بین مدارس دیگر بفروشیم و من با طرحی که دادم قرارشد به شاگرد اول  مدارس دیگر بلیط رایگان بدهیم و می دانستم دختری که دوست دارم شاگرد نمونه کدام مدرسه است وبه همراه دوستم  یک دسته بلیط را بردیم برای مدرسه آنها و به مدیرشان توضیح دادم که می تواند به دانش آموزان نمونه بلیط رایگان با یک همراه هدیه بدهد... شب اجراء دوستم از لای پرده گفت :آمده اند با خواهر بزرگش ! می دانستم می آید چون خانه آنها  طبقه بالای  مطب پدرش بود که درست روبروی مدرسه ما قرارداشت!

یادم نیست ولی اگر قرارباشد از این گونه عشق ها بنویسم بیش از صدهامورد در ذهن دارم ، تعجب نکنید هر یک از ما در خلوت ذهنمان کلی از این خاطرات داریم که به سراغشان نمی رویم ، ما هم که گاهی چنگی به آنها میزنیم بخاطر نوع شغلمان است که مینویسیم ، البته کم نیستند نویسندگان عزیزی که از بیان بعضی خاطرات خود واهمه دارند اما گفتن اینکه من چقدر عاشق بودم برای منبسیار لذت بخش است ...بعد از انقلاب و شروع جنگ معنای عشق و نیاز بکلی برای ما و نسل مان عوض شد راهی جایی شدیم که لابلای دودو غبار عشق بشدت خود نمایی می کرد ،خون بودو جنون عشق بودو عاشقی معشوق بودو دل دادگی وتنها دلدادگان آن زمان حال ما را میداندو بس...

این روز ها عشق و عاشقی واژه غریبی است بیشتر افراد و جوانان درگیر موضوعات فرعی یک رابطه  هستند، برای همین به سادگی دل میدهند و ساده تر دل میبرند!

مرد میگفت همسرش می گوید از تو خسته شده ام و نمی توانم زندگی با تورا دیگر تحمل کنم ... میگفت که همسرش میگوید من جوان هستم چرا نباید زندگی کنم و چه اصراری به ادامه این زندگی سخت و نکبت بار است به اطرافمان نگاه کن کدام یک از این وسایل را با دل خوش خریداری کردیم ، همین   مبلها ...           در

  یا همین تلویزیون  ببین این فرش یادت هست... مرد میگفت وبغضش را در گلو نگه داشته بود!

و زن سرش را پائین انداخته بود !

زن هم حرف داشت از گرانی و خرج سخت زندگی میگفت از اجاره خانه و هزینه های بچه و اینکه به واقع چیزی برای دل خوشی و ادامه زندگی ندارد!

با خودم باز به نو جوانی و عشق های آن زمان فکر میکردم ... این که با خودمان راجع به زندگی چی فکر میکردیم که اگه با دختر مورد علاقه مان ازدواج کنیم یه خونه و دوسه تا بچه و بعد ما میریم سر کار زنمون تو خونه نهار شام درست میکنه بچه داری و برمیگردیم شبا با خانم بچه ها میریم تفریح نوشابه میخوریم و از چلو کبابی سرکوچه کوبیده میگیریم وشب که بچه ها خوابند ما تا نیمه هایش با هم از بزرگ شدن بچه ها و از آیند حرف میزنیم و به همانقدر نگاه میکنیم که چشمامون خسته بشه و بعد...

چقدر عشق های آن موقع قشنگ و ساده بود...

مادرآمون را میدیدیم فکر میکردیم همه ی زنای دنیا مثل مادرآمون زن زندگی هستند!لباس بچه هارامیشورند و ته تهش ماهی یه سینما خرجشونه و سالی یک سفر مشهد!

اما این روزا با این گرونی ها اساساً کی مردشه زن بگیره .

هم  زن وهم مرد  حق داشتن، و لی یک موضوع را فراموش کرده بودند و آن عشق بود!

 این روزا که عروس خانم ها  با مهریه هایی بیش از  هزارتا سکه بهار آزادی وارد خانه داماد میشوند همون اول کار چنان میخ را می کوبند که پدر جد آقا داماد  هم فکرجدایی نمی کنه و از ترسش مردانه باید زندگی را ادامه بدهد! و یا  دختر خانم از ترس اینکه بهش خیانت نشه و ولش نکنه باید مهریه سنگین بگیره.

دوستم میگفت داستان ما از اینجا شروع شد که مادرزنم اصرارکرد خوبه زنت بره سرکار چرا نمیزاری بره و بعد زنم گفت یه شغل زنانه است همه زنیم و ساعت کارش دست خودمه و ... تو چرا نمی زاری من اجتماعی بشم و...خلاصه رفت سر کار و هر روز بیشتر از روز قبل ما از هم جدا شدیم شبها من تنها بودم و او خسته ... بچه هم به امان خدا تو خونهی این دوستو آشنا و یا تنها در خانه...نمیه شب ها بیدار میشد  و میرفت تو یه اتاق با موبایلش مشغول بود و هر وقت من نگاهش میکردم مثل دزد زده ها با خشم میگفت چی ؟ مگه چی ! باز میخوای گیر بدی؟ و حالا میگه نمیتونه و دیگه خسته شده از من از این زندگی!

اگه به من نخندید میگم والله مال لقمه نان حرامه... باورنمی کنید ولی من نمی دونم یه جایی کار اشکال از خود مااست ما نمیدونیم چی وارد خانه هایمان میکنیم و به چه قیمتی ... باید یک جای تاوان پس بدیم یا زن یا بچه و خلاصه این دست تقدیر چوب خداست من خیلی سعی کردم مبازب باشم ولی گویا  موفق نبودم !

و اما زن میگفت : این طوری بهتره من نمی خوام با ترس زندگی کنم من میگم بزار من این راه را برم قول میدم موفق که بشم به نفع هر دوتای مااست و لی این نمی فهمه...من میگم هیچی نمی خواهم حتی مهرم را هم بخشیدم ولی بچم را بده بزاره خودم بزرگش کنم !

ساکت بودم و فقط نگاهش میکردم مانده بودم چی بگم پرسیدم : پول برای چی میخوای پولداربشی؟

 و اون گفت برای خوشبختی و ساعدت هممون!

حالا دیگه مرد ساکت بود و ملتمسانه به من مثل یه مرد نگاه  میکرد اما ته چشماش مردی را میدیم که کشتی آرزوهاش به گل نشسته و بدلیل اقتصاد خراب که همه ی مردم این روزها درگیرش هستن دیگه حرفی برای گفتن نداشت یا اگر هم داشت فکر میکرد چی بگه ...میخواستم به زن بگم بهتر نیست قناعت کنید و چنتا حدیث از قناعت براش بگم ولی ترسیدم چرا که میدونستم  کار از این حرف ها گذشته  و برای همین ساکت شدم.

مرد آهی کشید و گفت درست زندگی سخت شده ولی این شرایط برای همه هست باید زندگیمون و آینده بچه مون را به نابودی بکشیم تو میدونی جدایی یعنی چی ؟

حالا این آنها بودن که حرف میزدن و بیشتر هم مرد و من ساکت بودم ... چیزی نمیگم چون شاید هرکسی بخونه فکر کنه دارم طرف مرد ها را میگیرم ولی یه جمله تکونم داد و اون این بود که مرد با تمام احساس مردانگیش و غرورش گفت من دوست ندارم زنم برای پول دراوردن  مجبور بشه با هر مردی ساعت ها حرف بزنه ... و زن گفت با این هم منطقشه من حرف نمی زنم آموزششون میدم!

مرد شکسته شد بود و صدای شکستنش تو اتاق پیچید!

به زن گفتم چی میخوای ؟

و زن گفت کاری به ما نداشته باشه فقط بچم را بده همین من خودم میدونم و زندگیم!من نمی خوام  از ترس رفتار های بعدش و یا از ترس اینکه بچم را بهم نده بااین مرد زندگی کنم من دیگه دوستش ندارم! نمی تونم نگاش کنم ...

 دعا میکردم  چیزی که بار ها به نوک زبونش آمد را  نگه و اون کلمه تنفر بود ولی انقدر صریح حرف میزد که همان معنی را  در حرفهاش میشد فهمید  !

مرد بیچاره له شد ه بود و داغون بود هیچی نمیگفت ولی کوه خشم بود و شرم از من ته دلم می دونستم که زن بسیار نجیبیه و هیچ مردی توزندگیش نیست و عاشق بچه و زندگیشه اما تمامشده بود و این حرفها داشت همه چی را خراب میکرد!

پدرم میگفت : وقتی یه زن  خانه دار یا کارمند با حقوقی مشخص و معلوم میگه من پول نمی خوام و خودم یه جوری درستش میکنم  ! یا داره از خرجیش میدزده که خیلی بده ! یایه ارثی براش رسیده که شوهره نمی دونه و اون هم بده  ویا داره از یه جای پول در میاره که شوهرش نمی دونه و قرار هم هست ندونه که اگه همسرش ندونه هزارتا فکر میکنه...

بهتر دیدم بزنم به شوخی و خنده و گفتم : هر چی فکرشو میکنم میبینم همون که قدیمیا میگن زن و شوهر  دعوا کنند و ابلهان باور کنند! پاشید هیچی هم نمی خواد به ما بدین برین متوجه شدم خودتون هم میدونید که چقدر عاشق هم هستید و هم دیگر را دوست دارید نه تو شوهرتونمیخوای و نه شوهرت بدون تو میتونه زندگی کنه، برید سرزندگیتون همه چی به مرور زمان درست میشه ظرف نهار شام تون را یکی کنید و شبا بیشتر همو تحویل بگیرید بابا زندگی اینه اوضای اقتصادی همه خرابه با ناراحت کردن هم و یا توهین به یک دیگرهیچیدرست نمی شه...واز این حرفا... هی گفتم و سردی نگاه هر دو را احساس میکردم... نه هیچ عشقی نبود... رفتن و من سرم درد میکرد ...طوری که بهتر دیدم برم خونه و بخوابم.

========

چند وقت بعد مرد را دیدم  خیلی شکسته تر شده بود و لی میخندید گفتم چه خبر و او گفت: وقت داری و شروع کرد...

راستش خیلی چیزا ی بود که من به شما نگفتم شرم داشتم و الان هم ارزش گفتن نداره شاید یه روز یه گوشه هایش را براتون نوشتم و فرستادم بخونید! بد نیست بدونید!

 علی  رغم میل باطنیم  او را با بچه  همانطور که میخواست ترک  کردم، یه مدتی تنها زندگی کردن وبه شدت کارش را در همان شرکتهای شبکه ای ادامه داد و بعد ... بگذریم...

تو خودت خوبی!

من ساکت بودم و با سر م حالیش کردم که نه! خوب نیستم داغونم ریختم به هم و اون ادامه داد:من خیلی سعی کردم هیچ حسی برام از عشق و زنا شوئی نمونده بود چند بار هم بخودش گفتم و اون هم همین هارا بمن می گفت همش شده بود یه معامله اگه چیزی و یا کاری و یا پولی میخواست رابطه ای بین ما بود وگر نه اون سوی خودش بود و من هم یه گوشه از خونه شب رو روز میکردم ساعت ها روی مبل مینشستم و در تاریکی اتاق به تاریکی زندگیم فکر میکردم ...که چی شد که این طوری شد! یکی میگفت دعا نوشتن و یکی میگفت  تقصیر مادر زنته و یا خواهرزنات بیچاره ا ت کردن ولی نه خودم مقصر بودم نباید از اول قبول میکردم زنم بره سرکار  بعضی از زنها گنجایشش را ندارند و زود خودشونو میبازند فرق داره یه زنی از اول کار کنه تا این که بعد از ده پانزده سال خانه داری بره سرکار و لی هیچ کدوم اینها به اندازه نتونست منو بشکونه تا اینکه!

گوشهام تیز شد و وحشت شنیدن یه داستان ترسناک همه وجودم را گرفت  هم میخواستم بدونم و هم میترسیدم و شرم داشتم بشنوم.

مرد آرام و با طمعنینه گفت متشکرم که سعی کردی بین ما عشق را باز زنده کنی ولی هیچی بین ما نبود شاید سالها بود که هیچی بین ما نبود من فکر میکردم یه چیزی هست عشق ما یه طرفه بود و اون داشت منو تحمل میکرد شاید بخاطر بچه و ترس از آینه و نمی دونم تا اینکه رفت سرکار کاری که به اون یا به درست یا به غلط اعتماد به نفس بالای داد اون باور کرد که میتونه رو پای خودش بایسته و میتونه مردونه یه زندگی را اداره کنه زن خیلی خوبی بود پاک و نجیب اما باور نداشت که جامعه اون هم جامعه فعلی به زنای بی شوهر رحم نمی کنه راستش به زنای شهور دار هم رحم نمی کنند و لی من حیلی گفتم  التماس کردم نتیجه نداشت بیشتر مغرور میشد اون  همیشه آنلاین بود  و همیشه برای همه وقت داشت ساعت ها با دوستاش حرف میزد و وقت میگذراند اما با من زمان براش سخت میگذشت و من با اوخیلی تنها بودم یا کتاب میخوندم و یا تلویزیون نگاه میکردم بچمون هم همین طوری بود یه وقتای چند بار میگفت مامان تا اون نگاش کنه... با هم زیر یک سقف بودیم ولی خیلی جدا ، بیشتر وقت ها یا حرف نمی زدیم یا بلند بلند حرف میزدیم مثل اینکه خیلی دور هستیم و صدای هم را نمی شنویم و یا هم دیگر را مسخره میکردیم و با طعنه و تمسخر به هم متلک میگفتیم!

خیلی سعی کردم که رابطمون را حفظ کنم و همه چیز را فراموش یا نادیده بگیرم  اما نشد .به نظر من برای یه چیز مشترک نمیشه تنهایی جنگید !

گاهی وقتها یه کلمه حرف همه چیز را ازنو بسازه و یا از بین میبره و نابود میکنه ...من خیلی منتظر بودم یه حرف عاشقانه و یا جملات عاشقانه بشنوم شاید بتوانم خیلی چیز ها را فراموش کنم و یا نادیده بگیرم اما روزها میگذشت و اون قدمی برای جبران برنمی داشت!و بد تر هم میشد...با هر اس ام اسی  فکر میکردم اون که پیام داده  هرکی زنگ میزد فکر میکردم اونه ... سردی و بی تفاوتی در حد بی احترامی برای من محسوب میشد اون خوب فهمید بود که داره غرور من را از بین می بره...

یه شب بعد از اینکه من سعی میکردم خیلی چیزها را تمام شده بدونم و پیش خودم یه فرصت دیگه بهش بدم برای اینکه شاید یه قدم به طرف من برداره و یه جمله یا کلمه عاشقانه بگه ... آخرش گفت...تو که نمی تونی یه رابطه خوب جنسی را داشته باشی چرا ادای  جونا را درمیاری ... من داغون شدم ... خسته بودم و دل شکسته نمیدونم این چه حرفی بود که زد و چه معنای داشت ولی احساس پیری و خستگی کردم من فکر میکردم وقتی بهش میگم خسته شدم و نا ندارم نازم میکنه و به همیگه ببخش همه چی درست میشه یا میگه بهم فرصت بده و از این حرفا ولی اون چیزی گفت که من انتظارش را نداشتم !اون چی را تجربه کرده بود ! اون به دنبال چی بود ! و من به دنبال چی!

راستش شما دکترید و من یه آدم معمولی  من قد شما سواد ندارم مثل شما بلد نیستم حرف بزنم ولی فکر میکنم دوران قدیم تو فیلمای فارسی نشون میداد زنه رقاصه کاباره اس تو خراب خونس اما عاشق میشه همه چیر و میزار کنار کتک میخوره اما با عشقش میره و ... حالا برعکسه زنه تو خونس بچه داره شوهر داره زندگی سالمی داره ولی میگه میخوام برم دنبال پول دراوردن و مگه چی!

من تو این شبکه های اجتماعی حدود هشصد تا جمله پیدا کردم که همهرو نوشتم بیشترش راجع به خیانت و خیانت کارا، همش میگن عاشق نشید دل نبندید  بترسید و... از این حرفا همش آدم را از دوست داشتن میترسون و به آدم میفهماند که باور نکن رو پای خودت وایسا و از این حرفها... جالب بیشترشون همکارای شما روانشناس و یا مشاورا میگن! ناراحت نشی آقای دکتر ولی قدیما ما عاشقیرو یه جور دیگه میدونستم تو داستایی که برامون تعریف میکردن عشق و عاشقی یه چیز دیگه بود ادبیات ما یه معنای دیگری از دوست داشتن بود ...

نه که بد باشه اتفاقاً برای خیلی ها هم لازمه چون شکست عشقی خوردن و لازمه که به خودشون بیان ولی نه برای کسایی که میخوان یه رابط را شروع کنند چون همش نگران آینده هستن و هیچ اعتمادی به هم نه دارن و یا نه برای کسی که داره زندگی میکنه و همه چی یه زندگی را داره!

قدیما یه زن و یا مرد وقتی میگفت یا علی تهتش وایمیساد چقدر زنایی  بودن که تو محل ما پا شوهرای ناجور و معتادشون یا تو زندون نشستن و به بدبختی بچه هاشونو بزرگ کردن  و بچه هاشون الان برای خودشون کسی هستند !

کی مهرشون رو تو سر شوهره زدن ... کی گفتن تو لیاقت نداری منو خوشبخت کنی و...

کلی برنامه میسازن برای خندیدن مردم و یا شادیشون اما یه فیلم یا سریال از درستی و زندگی ساخته نمی شه ملت عاشق برنامه های ماهواره ها شدن خودشون باور نمکنند اما یه جورای اعتیاد دارند اعتیاد به بی اعتمادی و ناجوان مردی ... صد رحمت به معتاد ذره ذره دراند این جملات و این حرفا رو مخ ملت کار میشه ما نمی فهممی که با هامون چه میکنند کمترینش بی اعتمادی زن به شوهر شوهر به زن بچه به والدینش معلم به شاگرد پدر مادر به بچه و وای بر ما چی شده  حالیمون نیست.

قربونش برم صدا سیما و یا رسانه های دیگه هم که کلاً تعطیل هستند و هیچ کاری نمی کنند اگه راستی راستی کمی دلشون بحال این ملت میسوخت وقتی میدیدن یه برنامه پر مخاطبه چند دقیقه راجع به  فاجه های که در حال اتفاق بین خانواده ها است حرف میزدن هر شب چند دقیقه در باره زندگی زنا شوعی حرف میزدن  این همه سخنران خوب خود شما را دعوت میکردن بابا آدم به کی بگه ... فقط بلد هستیم آمار بدیم هر دقیقه سه تا طلاق تو کشورمون ثبت میشه!

آقای دکتر من یاد گرفتم دردمو درمون کنم و با دوست داشتنم کنار بیام و برم دنبال سرنوشتم ممنون از شما ممنون از همسر سابقم که امید را در من زنده کرد گر چه تو تمام این مدت من مثل اون ماری که  خاطر خاییه شلنگ آب بودم ولی بیخیال...در واقع من چیزی را از دست ندادم بلکه اون یک نفر را که عاشقش بود را از دست داد .

 دارم میرم یه چیزای هم نوشتم با عنوان عشق و ترس برات میفرستم اگه دوست داشتی بده دوستان و آشنایان بخونن  شاید به دردشون خورد!نمی دونم این جور زنها بعد از جدایی از همسرشون چی بدت میارند ولی میدونم هرچی باشه به هر قیمتی که باشه مثل روز های اولش نیست.

به نظر من آدمهای تمام شده تمام شده اند ...و دیگر از نو شروع کردن ش خطا است . نه آنها مثل قبل خواهند شد و نه ما  و نه حتی رابطه بینمان...                                       عذت زیاد ...

 


دکتر جعفر صابری...
ما را در سایت دکتر جعفر صابری دنبال می کنید

برچسب : جعفر,صابریعشق,ترس, نویسنده : jafar-saberio بازدید : 215 تاريخ : جمعه 27 مرداد 1396 ساعت: 14:07